مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

وای وای وای

مانی جونم این روزا حسابی شیطون شدی پدرمو در اوردی پوستمو کندی و........... بذار دیگه چیزی نگم دیروز رفتیم خونهء دایی اینا شب هم بابات اومد دنبالمون یه چای درست کردم و نشستیم و داشتیم فوتبال بارسلون و چلسی رو میدیدیم ده بار به بابات گفتم چاییت رو بخور اونم ده بار گفت مواظب باش مانی دست نزنه ده بار هم سینی رو جابه جا کردم نمیدونم چی شد که یهو حمله کردی و چای رو ریختی تنها کاری که کردم دستت رو تا مچ کردم تو دهنم نگی دهن مامانم چقد گشاده نه حالم داشت بد میشد انگشتات ته حلقم بود و با سرعت دویدم تو آشپزخونه و دستت رو بردم زیر شیر آب بابات هم مشت میزد رو زمین و میگفت تو حواست به بچه نیست اما خدا رو شکر چیزیت نشد وای با...
31 فروردين 1391

مسافرتمون و...........

مانی جونم یه مدتی میشه که برات چیزی ننوشتم 15 فروردین رفتیم سفر البته قرار بود بریم شمال که اول جاده چالوس من و بابات گفتیم بریم اصفهان و همه هم قبول کردن تا شب طول کشید که یه هتل خوب پیدا کنیم و بعدشم دیگه خسته بودیم و جایی نرفتیم فرداش رفتیم میدان امام و بعدشم رفتیم پل خواجو با دختر عمهء مامانم که اونجا هستن قرار گذاشتیم و رفتیم خونشون غروب راه افتادیم و رفتیم اراک خونهء عموی مامانیت فردا ظهر هم اومدیم کرج خیلی زود رفتیم و برگشتیم و همهء اینا واسه این بود که سه تا خانواده بودیم و هر کسی باید به کاراش میرسید قرار گذاشتیم که جمعه رو استراحت کنیم و شنبه بریم شمال که همه گفتن نه زوده و یه هفته دیگه بریم اما من و بابات برناممو...
26 فروردين 1391

آخر تعطيلات

ماني جونم شنبه رفتيم خونهء دايي نادرم مامانيم هم نبود شب هم اومديم خونه يكشنبه يا همون سيزده به در مثه سال گذشته تصميم گرفتيم جايي نريم و آخر شب بريم بيرون يه دوري بزنيم مامانيت اينا هم كه چون پايه نداشتن نرفتن و همه مون رو ناهار بالا دعوت كردن واسه عصر هم آش درست كردن و رفتن بيرون اما ما نرفتيم شب سه نفره رفتيم بيرون و شام خورديم سيزده مون اينجوري تموم شد البته قراره فردا بريم شمال به مامانيت و باباييت و عمه هات گفتيم اما هر كدوم يه دليل واسه نيومدن داشتن و ما هم تصميم گرفتيم تنها بريم اما امشب گفتن ما هم مياييم فردا صبح راه ميوفتيم نميدونم كدوم شهر ميريم اما بابات گفته نميخواد خونهء فاميلاش بره نميدونم اين همه وسيله كه ...
14 فروردين 1391

دردری

مانی جونم دیروز ظهر رفتیم خونهء دایی بابات شبش هم یه سر رفتیم خونهء خالهء بابات و بعد هم یه دور کوچولو زدیم و اومدیم خونه امروز صبح میخواستیم بریم خونهء مامانیم اما زنگ زدیم و گوشی رو برنداشت گفتیم شاید نباشه بابات که داشت میرفت بیرون کلی گریه کردی و بابات هم برگشت و گفت حاضرت کنم که بریم خونهء داییم اما چون غذات نپخته بود گفتم نمیرم خیلی بیقراری کردی و آخرشم خوابیدی یه چند روزی میشه که تو خواب خیلی وول میخوری و شبا باید کلی دنبالت بگردم تا پیدات کنم گاهی هم تو خواب حس میکنم از تختت افتادی پایین راستی گوشه لبت زخم شده مثه تبخال خیلی نگرانتیم بابات دیشب میخواست ببریمت دکتر اما چون متخصص نیست منصرف شدیم این روزا خیلی بلا شدی ...
11 فروردين 1391

بازم مهمونی

مانی جونم امروز مامانیم و شادی و مهبد اومدن خونمون یه سر هم رفتیم بالا بعدشم اومدیم و من ناهار درست کردم و بعد از ناهار هم رفتن تو هم که این روزا مثه بچه گربه واسه خودت تو خونه میچرخی و تو دست و پای مامان وول میخوری فدات بشم من پیشی مامان  
9 فروردين 1391

ده ماهگی

مانی جونم ده ماهگیت مبارک امروز ده ماهه شدی امروز خوابونده بودمت و نشسته بودم داشتم آجیل میخوردم صدای همیشگیت که از خواب بیدار میشی اومد اومدم تو اتاق تا نگات کنم اما ندیدمت داشتم از ترس سکته میکردم ای بابا کجا رفته آخه اتاق یه کمی تاریک بود پایین تختت رو نگاه کردم که دیدم بعله افتادی رو بیگ بر آخه من اونو میذارم پایین تختت تا اگه افتادی چیزیت نشه کلی کیف کردی چون به خاطر جنسش نمیذارم بهش دست بزنی و امروز روش خوابیده بودی خدا رو شکر که چیزیت نشد الان بابات اومد و بهش گفتم گفت خاک بر سرت ههههههههههه کلی خندیدم اما اون موقع خیلی ترسیده بودم بابات خیلی دوست داره اگه خدای نکرده یه خراش برمیداشتی پوستم کنده بود ع...
8 فروردين 1391

نوروزانه

مانی جونم جمعه شب با مامانیت و باباییت و بابات رفتیم خونهء مامانیم واسه عید دیدنی بعد از نیم ساعت اونا برگشتن خونه و ما هم موندیم پیش مامانیم  شنبه رفته بودیم خونهء یکی از خاله های بابات و آخر شب رفتیم خونهء مامانیم یکشنبه ظهر خونهء عمه رویات بودیم و قرار گذاشتیم که امروز ظهر همه خونهء ما باشن دیشب هم یکی از خاله های بابات اومده بودن خونمون عید دیدنی بعد از رفتنشون من و بابات خودمون رو آماده واسه تدارک ناهار امروز کردیم همه گفتن برنج نذارین و یه غذای حاضری درست کنین و بابات هم گفت کباب بذاریم تا ساعت 3:30 صبح مشغول چرخ کردن گوشت و سیخ کشیدن کبابا بودیم 4 خوابیدیم تو هم از سر و صدای ما هی وول میخوردی امروز هم کار نداشتم ف...
7 فروردين 1391

اوایل عید

مانی جون مامان این چند روز عید کلی آدم دیدی و به نظرم برات جدید بوده شب عید بابات اومد دنبالمون و رفتیم بیرون یه دوری زدیم شاممون رو هم بیرون خوردیم خوب بود خستگیمون در رفت روز اول عید رفتیم بالا و عصرش هم رفتیم خونهء مامان بزرگ بابات و عیدی هم گرفتیم و کلی از فامیلای بابات رو دیدیم شبش همه مون بالا خونهء مامانیت بودیم (عمه هاتو خانواده شون) روز دوم عید رفتیم خرید چون مامان از مانتوش راضی نبود و رفتیم بابات کفش خرید و منم یه مانتو و شلوار البته واسه تو هم یه صندلی و توپ خریدیم بعد رفتیم خونهء مامانیم و یه ساعتی اونجا بودیم و اومدیم خونه بابات رفت استادیوم بازی پرسپولیس رو ببینه عصر مامانیت گفت که مادر بزرگ و دایی ها و خا...
3 فروردين 1391

سال نو مبارک

گل پسر مامان عیدت مبارک الهی سال خوب و پر برکتی داشته باشی و همیشه سلامت باشی امروز صبح ساعت ٨:٣٠ بیدارت کردم وآماده شدی و سر سفره هفت سین نشستی و با خنده هات دنیا رو به ما دادی الهی همه کسایی که منتظر بهترین هدیهء خدا هستن به آرزوشون برسن وای مامان رو کشتی تا یه عکس دست و پا شکسته ازت گرفت عاشقونه دوست داریم ...
1 فروردين 1391
1